رمان
روح جدا شده: پارت ۱۳
از زبان دارک:(همونی که از سونیک جدا شده بود)
خیلی زود عصبی شد.. منطقیه به خاطر همین ازش استفاده کردم تا اونم دارک بشه... نقشه ام گرفت(نیشخند) قرار بود خودم بکشمش ولی صد درصد شدو بهم اجازه نمی داد پس ازش استفاده کردم تا اونو بکشم چون همیشه سد راهم بود... دنیا رو نمیشه همینجوری نابود کرد باید قدرت زیادی داشته باشی(نویسنده: تو دیگه چرا جرالد کم بود تو هم اضافه شدی😑دارک: به شما چه شما داستان رو ادامه بده😐نویسنده: چشم عباس آقا🙄)
سال ها بود که می خواستم دنیا رو نابود کنم... برای چی؟ خب الان بهتون میگم:
فلش بک به ۶۰ سال پیش(قبل به وجود اومدن شدو)
همچنان از زبان دارک:
وقتی سونیک رو ساختن من به وجود اومدن نمیدونم برای چی ولی من اون موقع دارک نبودم شاید چند سال گذشت خیلی دقیق نمیدونم اون سال ها با درد و رنج زیادی کردم تا اینکه اون روز فرا رسید.. اون روز خیلی عصبانی بودم و یه اتفاق عجیب افتاد.. لحظه ای که عصبانی شدم دورم سیاه شد(دقت کنید اون تو جسم سونیک بوده و اطرافش سفید بوده) یه سرفه کردم و نزدیک بود که خفه بشم افتادم ولی با دست خودم رو نگه داشتم بعد چند تا سرفه یه لکه سیاه از دهنم ریخت بیرون نمیدونم ولی از سر کنجکاوی به لکه دست زدم و اون لکه جذب بدنم شد.. تنم می لرزید رنگ بدنم که خاکستری بود داشت تبدیل به سیاه میشد.... چشمام که سبز زمردی پر رنگ بود داشت بدون رنگ میشد و دیگه قرنیه نداشتم یه حس دیوونگی بهم دست داد و باعث شد از ته دلم بخندم...
(شرط پارت بعدی ۵ تا کامنته 🫠✨)
از زبان دارک:(همونی که از سونیک جدا شده بود)
خیلی زود عصبی شد.. منطقیه به خاطر همین ازش استفاده کردم تا اونم دارک بشه... نقشه ام گرفت(نیشخند) قرار بود خودم بکشمش ولی صد درصد شدو بهم اجازه نمی داد پس ازش استفاده کردم تا اونو بکشم چون همیشه سد راهم بود... دنیا رو نمیشه همینجوری نابود کرد باید قدرت زیادی داشته باشی(نویسنده: تو دیگه چرا جرالد کم بود تو هم اضافه شدی😑دارک: به شما چه شما داستان رو ادامه بده😐نویسنده: چشم عباس آقا🙄)
سال ها بود که می خواستم دنیا رو نابود کنم... برای چی؟ خب الان بهتون میگم:
فلش بک به ۶۰ سال پیش(قبل به وجود اومدن شدو)
همچنان از زبان دارک:
وقتی سونیک رو ساختن من به وجود اومدن نمیدونم برای چی ولی من اون موقع دارک نبودم شاید چند سال گذشت خیلی دقیق نمیدونم اون سال ها با درد و رنج زیادی کردم تا اینکه اون روز فرا رسید.. اون روز خیلی عصبانی بودم و یه اتفاق عجیب افتاد.. لحظه ای که عصبانی شدم دورم سیاه شد(دقت کنید اون تو جسم سونیک بوده و اطرافش سفید بوده) یه سرفه کردم و نزدیک بود که خفه بشم افتادم ولی با دست خودم رو نگه داشتم بعد چند تا سرفه یه لکه سیاه از دهنم ریخت بیرون نمیدونم ولی از سر کنجکاوی به لکه دست زدم و اون لکه جذب بدنم شد.. تنم می لرزید رنگ بدنم که خاکستری بود داشت تبدیل به سیاه میشد.... چشمام که سبز زمردی پر رنگ بود داشت بدون رنگ میشد و دیگه قرنیه نداشتم یه حس دیوونگی بهم دست داد و باعث شد از ته دلم بخندم...
(شرط پارت بعدی ۵ تا کامنته 🫠✨)
- ۴.۸k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط